دلتنگی

اگر تو باز نگردی  

امیدآمدنت را به گورخواهم برد 

وکس نمی داند که درفراغ تو دیگر چگونه خواهم زیست  

چگونه خواهم مرد 

                                  (حمید مصدق)  

 

این روزا حالم خوبه . حس می کنم ناراحتی ها واسترس هام تمام شده هرچند هنوز یک بغض ته گلوم مونده ولی دیگه مثل قبلاً اشک نمی ریزم ،دیگه بی تابی نمی کنم، دیگه قلبم تند تند نمی زنه حتی درد سینه وقلبم خوب شده ،دیگه شب تا صبح و صبح تا شب انتظار نمی کشم . الان تنها دلخوشیم وقتی بیکارمی شم کتاب هام شده تو این مدت کتاب هام دو، سه برابر شدند، هرچی تواین چند سال از کتاب خوندن دور شده بودم. تو این چند وقت جبران کردم . دیگه مثل قبلا از تنها موندن متنفر نیستم دیگه دوست دارم چند ساعت تو روز تنهای تنها باشم. ولی تنها چیزی که نتونستم هنوز باهاش کنار بیام دلتنگیم هست.  

 

 *دیروز تولد آقای همسربود. رفتم بازار واسش کادو بخرم، کتابفروشی رفتم وکلی کتاب واسه خودم خریدم کتاب دوست بازیافته یک کتاب جیبی به نظر من خیلی قشنگه دیشب تا دیروقت مشغول خوندنش بودم. 

 

 

حس این روزای من

 

بعضی وقتا ما آدما یک رابطه ای یا کاری رو شروع می کنیم اولش شاید واسه خاطر دلمون یا حسی که نسبت به اون کار یا رابطه داریم شروعش می کنیم ولی وقتی یک مدت طولانی گذشت وقتی خودمون پرورشش دادیم واسش وقت وانرژی گذاشتیم هر روز وهر ثانیه به این فکر کردیم چیکار کنیم که همه چیز خوب پیش برود و همه چیز از اینی که هست بهتر بشه چه روزایی که خسته وعصبی می شدی  حتی فکر می کردی اصلا کار من از اول اشتباه بود (الان کاری به این ندارم که اون کار درست بود یا نه ) بعد دوباره سعی می کردی از نو شروع کنی ، تلاشت رو واسه بدست آوردنش بیشتر کنی چه روزایی که مریض بودی اما خم به ابرو نمی آوردی چه ریسک هایی می کردی و چه وقتایی که با کله زمین می خوردم وبدترین حس های دنیا رو تجربه می کردم اما باز بلند می شدم  ولی یک دفعه یک وقتی که فکر می کنی همه چی داره درست پیش میرود همه چیز بهم می ریزد طوری میشه که مطمئن می شی دیگه نمی شه کاری کرد ولی نمی خوای قبول کنی چون الان به جز اون حس وحال های اولیه تمام اون زحمت هایی که واسه ی ادامه اش کشیدی تمام شب ها و روزهایی که بهش فکر کردی، شب زنده داری ها ،استرس ها ، نگرانی ها میاد جلوی چشمات، نمی خوای باور کنی شکست خوردی. 

یادم حدود ده سال پیش وقتی فیلم سگ کشی رو دیدم یک قسمت از فیلم خیلی به دلم نشست مژده شمسایی بعدازاینکه از طلبکارا کتک خورده بود گفت الان دیگه واسه اون ادامه نمی دم واسه خاطر خودم ادامه می دم نمی خواهم شکست بخورم چون خیلی واسش تحقیر شدم و زحمت کشیدم.  

الان مطمئنم دیگه همه چی تموم شده ولی چون هر کاری از دستم برمی آمد، کردم پشیمون نیستم. همیشه فکر می کردم اگر شکست بخورم خیلی بهم می ریزم وداغون می شم  ولی این چند شب با خودم فکر می کردم تو این مدت رشد کردم بزرگ شدم ،استقامت و ازخودگذشتگی ، زمین خوردن و بلند شدن، صبور بودن را یاد گرفتم.  خودم باورم نمیشد بتوانم شکست رو تحمل کنم. همیشه این حرف ها رو شعار می دونستم فکر می کردم مگه میشه تو اوج ناراحتی ازدست دادن وشکست خوردن فقط خوبیهای گذشته رو ببینی و از اونها لذت ببری ولی واقعا تو این روزا با تمام وجود حس کردم که می شود فقط تجارب و خاطرات خوب رو تو ذهن نگه داشت و با یادآوریشون لذت برد و همون ها رو زنده نگه داشت و بدیها رو فراموش کرد واگر بهم بدی کردن فراموش کنم و واسه ی اونا که بد کردن یا شایدم من فکر کردم بد کردن دعا کنم و وقتای که خوب بودن وخوبی کردن رو به یاد بیارم می خواهم اول از همه خودم رو بعد هم بقیه رو نه در حرف بلکه واقعا از ته دل ببخشم . دو سه روزه دارم قوی بودن و بخشیدن و شاد بودن موقع شکست خوردن و از دست دادن رو تمرین می کنم. 

 

همین جوری

 

 

   

1- روز تولد حضرت علی به تمام مردایی که مردند واونایی که یکم مردن، حتی به اونایی که فقط اسم مرد رو یدک می کشند با یک روز تاخیر مبارک .

2- منا جمعه تلفن زد به همه سلام رسوند وگفت واسه ی همه دعا کرده بخصوص سحر که قبل از رفتنش سفارش کرده بود. حالشم خوب بود سرخاک باباشم رفته بود حس کردم خدا روشکر حالش بهتر شده بودخوشحالم که آرومتر بود ولی جای خالیش رو شدیداً احساس می کنم.

3- پنج شنبه رفتم بازار واسه ی بابا و آقای شوهر هدیه خریدم بعد از اونم خواستم به توصیه ی محمد گوش بدم رفتم سفارش پیتزا و سیب زمینی دادم ولی در لحظات آخر دلم نیومد بدون بچه ها بخورم و خلاصه این شد که واسه اوناهم سفارش دادم واومدم خونه خوردیم. خلاصه محمد خودت رو خسته نکن بنده آدم بشو نیستم.

4- الان زیاد رو به راه نیستم برمی گردم می نویسم وحشتناک کارای اداره ریختن رو سرم . اینا رو هم نوشتم که سحر فکر نکنه فقط تو خرداد می نویسم . 

دلم گرفته

  

 

امروز بدجوری دلم گرفته بد خوابیای چند روزه هم جمع شدند. خودم اوضاع روحیم از دیروز به هم ریخته بود جلوی بچه هام خودم رو کنترل کردم نمی خواستم نگرانم باشن ولی همین که رفتن کلاس زبان دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم. امروزم اول صبح اومدم اداره اصلا حوصله نداشتم ساعت 10 هم یک جلسه مهم کاری دارم حتی متن صحبتهام رو هم آماده نکردم الانم کلی کارای اداریم موندن نیم ساعت پیش با مدیرمون دعوام شد تو این ادارات د و ل ت ی هر چی بیشتر کار کنی و ادعا ی کمتری داشته باشی انتظارشون ازت بیشتر میشه، اینجا کلی از همکارام بیکارن ولی احترامی که واسشون می ذارن هزار برابر منه، مشکلات اداریشونم زودتر از من حل میشه. مدیرمون انتظار نداشت کارمندی که همیشه می خنده و هر کاری بهش می دن انجام می ده اینجوری قاطی کنه . بابا به خدا منم آدمم منم ناراحت میشم منم خسته میشم. نمی خوام دیگه خوب باشم مگه این مدت که همسر خوب، مادرخوب ، کارمند خوب بودم چی شد هیچی همه ی خوبی ها شدن وظیفه ی آدم یکی هم نگفت دستت درد نکنه. می دونم همیشه هم خودم مقصرم چون اولا به آدما زود اعتماد می کنم وقتی خستم نمی گم خستم وقتی چیزی باب میلم نیست به روی خودم نمیارم دوست دارم همون جوری که من حواسم به بقیه هست و  وقتی چیزی احتیاج دارند پیش قدم می شم اونا هم بفهمند ولی نمی فهمند. خدایا چرا نمی تونم راحت نه بگم ، اگرهم یک روز به یکی نه گفتم تا چند روز ذهنم درگیره. هیچ وقتم نتونستم از کسی چیزی بخوام چون فکر می کنم خودشون باید بفهمند. وای با این اعصاب داغون باید برم جلسه بیچاره مدیر عامل.