اعتقاد واعتماد به خدا

خدایا! پروردگارا! چرا روا می داری که ملحدان، انکارت کنند؟ 

چرا پنهان می شوی؟ 

چرا آتش زدی در سینه مان عطش شناختن ات را؟ عطش ما بر هستی تو؟ 

صدایت می زنیم وتو خاموش می مانی؟! 

چه هست، خدایا فراسوی زندگی ما؟ 

اما پروردگارا، تنها تو بگو: من هستم. 

بگو من هستم تا که درآرامش بمیرم . 

نه در تنهایی واندوه ، 

که درآغوش تو!  

خیلی وقته از رابطه ام با خدا راضی نیستم حس می کنم  اعتقادی  که تو رابطه ام با خدا بهش احتیاج دارم، رو ندارم. نمازم رو می خوانم، دعا می کنم ،هر وقت کم میارم صداش می کنم ازش کمک می خوام ولی نمی گذارم کارش رو خودش انجام بده. همش می خوام تو مغزم بهش راهکار بدم . زبونی می گم خدایا می سپارم بهت می دونم تو واسم بهترین رو می خوای ولی انقدر نگران و مضطرب می شم  به این فکر می کنم : اگه درست نشد چیکار کنم.  

چند وقت پیش با یکی از دوستام راجع به این موضوع حرف می زدم ، البته بگم این دوست من جزو بچه های NA است و خیلی از اعتقاداتش رو مدیون قدم های دوازده گانه است. همیشه به من می گه مشکل بزرگ تو اینه که می خوای جای خدا بشینی فکر می کنی اگه کسی مشکلی داره ومی شناسیش حتما باید کمکش کنی . میگه : توادعات میشه که به خدا خیلی اعتقاد داری ولی اگه واقعا با تمام وجود بهش اعتقاد داشتی این قدر با کوچکترین مشکلی دست وپات رو گم نمی کردی.  کارت رو درست انجام می دادی و بقیه اش رو می سپردی به نیروی برتر. اولا فکر می کردم حرفاش بیشتر شعارند ولی هرچی می گذره حس می کنم خودش واقعا به این ایمان واعتقاد رسیده . چند ماه پیش شرکتی که توش کار می کرد ورشکست شد با اینکه تو بد وضعیت مالی بودند ولی اصلا استرس نداشت. خیلی آرامشش برام جالب بود می گفت تلاشم رو واسه یه کار بهتر می کنم مطمئنم خدا هم بهم کمک می کنه ولی من خودم رو همین الان با همین وضعیت مالی که به مراتب از اون بهتره جاش می ذارم حس می کنم نمی تونم آروم باشم. 

من حتی واسه یکی از اعضای خانواده ام اگه مشکلی پیش بیاد خیلی زود بهم می ریزم. خیلی دلم می خواد رابطه ام با خدا خیلی بیشتر بشه چون مطمئنم آرامش واقعی رو آدم اون موقع می تونه با تمام وجود احساس کنه. تصمیم گرفتم تمرین کنم و تواین زمینه مطالعه کنم. تمام دوستای خوبی هم که اینجا رو می خوانید اگه کتاب خوبی تو این زمینه می شناسید ممنون میشم بهم معرفی کنید و از همه مهمتر دعام کنید.

اسباب کشی

این روزا خیلی دلم گرفته. پنج شنبه وجمعه مشغول بسته بندی وسایل خونه بودم هر چیزی رو که بسته بندی می کردم حس می کردم یک سری خاطراتم رو دارم جمع می کنم.  

واقعیتش توی این چندسال چون خونمون طبقه سوم بود آسانسورم نداشت خیلی اذیت شدم و دلم می خواست زودتر جابجا بشم. ولی دیروز که داشتم وسایل رو جمع می کردم انقدر دلم گرفته بود. تمام خاطرات خوب وبد این چند سال جلوی چشمم اومد. بارداری ناخواسته ی بهار واسترس هاش، روزهایی که باردار بودم و با یه بچه ی کوچولو وساک مهد کودکش هر روز این پله ها رو بالا وپایین می رفتم ، بزرگ شدن بچه ها، مدرسه رفتن وباسواد شدن هستی، روزایی که مرخصی ساعتی می گرفتم که هستی تو سرما وگرما وگرد وخاک پشت در خونه نمونه. مهمانداریام،جشن تولدهای بچه ها، رفیق بازی هام، گریه هام وخنده هام. با اینکه زیاد با همسایه ها رفت وآمد نداشتم ولی همسایه های خوبی داشتیم.  

دیروز که داشتم اسباب بازی ها ولباس های بچه ها رو جمع می کردم می دیدم ششصدتا باربی و عروسک و انواع واقسام بازی فکری دارن ولی همه ی اینا فقط واسه ی چند ثانیه خوشحال ومشغولشون می کنه یادمه همسن هستی بودم دو، سه تا عروسک بیشتر نداشتم ولی با همونا انقدرسرگرم بودم و دوسشون داشتم. بعضی وقتا فکر می کنم توی این دوره زمونه با اینکه امکانات خیلی بیشتر شده ولی انگار لذت بردن از زندگی هم کمتر شده . هر وقت می خوام واسشون هدیه بخرم هرچی فکر می کنم چی بخرم که نداشته باشندو باهاش خوشحال بشن واقعا چیزی پیدا نمی کنم.  

  وسط خرت وپرتایی که جمع می کردم، دفتر خاطرات دوران دانشجوییم رو پیدا کردم هم خندم گرفته بود هم گریه ام . چقدر عوض شدم ، چه انرژی داشتم، سال 76 که من دانشجو شدم می خواستیم همه چی رو تغییر بدیم جامعه رو ،زندگی رو . دوسال بعد که ازدواج کردم اوایل ازدواج فکر می کردم با محبت زیاد و وقت گذاشتن می تونم یه زندگی رومانتیک وعشقولانه داشته باشم چند سال که گذشت وقتی از دست کار کردن زیاد آقای همسر عصبانی میشدم وبهش می گفتم: بابا جون ما کار می کنیم که بهتر زندگی کنیم نه اینکه تمام زندگیت بشه کار پیش خودم فکر می کردم می تونم بعضی رفتارا و دیدگاه هاشو عوض کنم ، بچه دار که شدم گفتم بی خیال آقای شوهر بچه هام رو درست تربیت می کنم ولی هرچی بزرگتر میشن می بینم اونا هم خیلی با من فرق دارند کمکشون می کنم ولی نمی تونم اونجوری که دلم می خواد ومن می خوام باشند. نمی دونم الان پیر شدم یا بی خیال، همش می گم من خیلی هنر کنم رفتارها ودیدگاه های غلط خودم رو عوض کنم. کاش می شد همون جوری که تو اسباب کشی یه بازبینی تو وسایلمون می کنیم و چیزای غیر ضروری رو دور می ریزیم و یه بازنگری تو رفتارمون انجام بدیم و دور ریختنی ها رو دور بریزیم. 

تعطیلات

امروز شدیدا دلم گرفته وحشتناک دلم هوای آهنگای داریوش مخصوصا یاورهمیشه مومن رو کرده  اماهمکارام نمیذارند که گوشش بدم . بدبختی ها تو خونه بچه هام می گن آهنگ غمگین نذار اینجا هم اینا نمی ذارن. این جا هم هوا خیلی گرمه . مملکت ما داریم مثلا یکی از بهترین ادارات د و ل ت ی کار می کنیم یه کولر درست وحسابی نداره یعنی رسما الان یه آدم پختم . از صبح تا حالا هم این مدیرما( یه گزارش نمی دونم از کجا رسیده دستش می خواد کم نیاره) هی زنگ می زنه می گه برا تمام گزارشات وجداول نمودار بکش . هر چی بهش می گم آقا جان آدم نمودار می کشه که یه مفهومی رو نشون بده یا مقایسه کنه این دوتا مقوله ی جدا ازهمدیگند مگه میشه تو یه نمودار بهم ربطشون بدیم مگه تو گوشش میره. 

 این چند روز تعطیلی رو هم مشغول خونه داری وبچه داری بودم به جز روز جمعه که رفتیم آبادان . ساعت ۱ظهرکه رسیدیم‌ نصف مردم آبادان دم ورودی شهر جمع شده بودند و دست می زدندو می رقصبدند. سرتا پاشونم زرد بود . ماهم متعجب که چرا اینقده از اومدن ما همه ی شهر خوچحالند .که آقای همسری گفت: تیم صنعت نفت از دسته دو صعود کرده و رفته تو لیگ برتر. خلاصه که این آبادانی ها تو اون ظهر گرما ساعت ۱ منتظر تیم صنعت نفت بودند که بیاد و ازش استقبال کنند. مراسم گوسفند کشونم داشتند. بیچاره مردم خوزستان هیچ دلخوشی و تفریح درست وحسابی که ندارند. مجبورند دلشون رو به همین چیزا خوش کنند. 

بعدازظهرم که رفتیم بازار و کلی خوش به حال دخملام شد. ملتم که تو اون شرجی ریخته بودند توبازار . فکر کنم هیچ جایی تو ایران به اندازه ی خوزستانی ها و خصوصا آبادانی ها پول جای لباس و تیپشون نمی دن.   

 

*کتاب هویت میلان کوندرا رو مدتها بود می خواستم بخوانم بالاخره تو تعطیلات خواندمش اون قسمتش که ژان مارک ‌‌راجع به تعریف دوستی گفت واقعا قشنگ بود. 

* اسم این پست رو می خواستم بذارم همین جوری از ترس بعضیا نذاشتم ولی خودشون اسم پستشون همین جوری شد. 

مشکلات بچه داری

وقتی بچه هام کوچک تر بودن دوست داشتم زودتر بزرگ بشن ولی الان وقتی نگاه می کنم می بینم اون وقتا خیلی راحت تر بودم تنها کار فیزیکی وجسمیم بیشتر بود ولی هرچی بزرگتر می شن نگرانی ما برای درست تربیت کردنشون بیشتر میشه. بعضی وقتا اصلا نمی دونم چی درسته چی غلط .  از طرفی چون من تو یه خونواده ی مذهبی و سخت گیر بزرگ شدم اصلا دوست ندارم همون سخت گیری های وحشتناک رو برا بچه هام پیاده کنم. معمولا این جور فضاها از این لحاظ که آدم کمتر می تونه خطا کنه شاید به نظر خوب بیاند ولی احساس گناه رو تو بچه ها بوجود میارند. همیشه سعی کردم با دخترام دوست باشم تا خودشون وقتی اتفاقی واسشون می افته راجع بهش با خودم حرف بزنن وتاحدودی هم تا حالا موفق بودم ولی متاسفانه من چون آدم کمال گرایی هستم وقتی واسشون اتفاقی می افته یا چیزی رو تعریف می کنن کمکشون می کنم ولی خودم خیلی نگران می شم ونمی تونم آرامش خودم رو حفظ کنم ، بدجور بهم می ریزم.  مثلاپارسال که هستی کلاس اول بود یک روز اومد خونه گفت:مامان یه چیزی می خوام بهت بگم اما خجالت میکشم. منم که تو این جور موارد تاازش حرف نکشم، بی خیال نمی شم . یک ساعتی اصرار کردم و گفتم: ما باهم دوستیم و باید بهم همه چی رو بگیم روت نمی شه چشمات رو ببند بگو. گفت:داداش دبیرستانی مریم دوستم داشته یه فیلمی می دیده مریم که رفته تو اتاقش قایمش کرده، دوستم بعد که داداشش رفته فیلم وپیدا کرده دیده خلاصه چشمتون روز بد نبینی هرچی دیده بود واسه هستی منم تعریف کرده بود . من یکهو رنگم پرید نمی دونستم چی بگم خلاصه یک جوری پیچیندمش. شب که خوابید به معلمش زنگ زدم جریان رو گفتم وازش خواهش کردم هستی نفهمه  آخه از من قول گرفته بود که به کسی چیزی نگم شب تا صبح خوابم نبرد فردا هم رفتم با موسس مدرسه صحبت کردم. یا این کانال فارسی وان که مد شده  من تا 3ماه قبل نه خودم می دیدم نه می ذاشتم بچه هام ببینن. هستی تو مدرسه از دوستاش راجع به این کانال و سریالاش شنیده بود هر روز که از مدرسه برمی گشت التماس مامان فارسی وان رو بگذار هرچی بهش می گفتم مادر جون مناسب سنت نیست مگه قبول می کرد تمام سریال رو هم ندید حفظ بود . تا این که ما عید رفتیم شیراز خونه ی مادر همسر ی اونجا این کانال رو می دیدند. هستی هم عین آدم هایی که بعد از چند وقت به مراد دلشون رسیدن همچی چشم از این تلویزیون برنمی داشت . خلاصه که من هم دیدم این جوری نمی شه تصمیم گرفتم بعضی از سریال هاشو با نظارت خودم بذارم ببینند ولی بازم بعضی وقتا نگران می شم فکر می کنم خیلی چشم وگوش بچه ها رو باز می کنه. هرچند این کانال های ضرغامی هم دسته کمی از اونا ندارند . تمام سوژه ها وحرف ها همون هاست فقط با پوشش های متفاوت.

همین جوری

یکی از چیزایی که من رو عصبی می کنه این که آدم های اطرافم از اخلاقم سوء استفاده کنن وفکر کنن من گوشهام دراز ومخملیند، نمی دونم شایدم هستند وخودم نمی بینم. جریان این  که بنده  تصمیم گرفتم تعطیلات رو خوب بگذرونم ودر این راستا پنج شنبه صبح زود بیدار شدم و ناهار رو درست کردم بعدم با دخترام رفتیم استخر هرچند همش درگیر بچه ها بودم ولی واسه این که من باهاشون رفتم انقدرخوشحال بودن که منم ذوق زده شدم.  خلاصه این که با روحیه ای عالی اومدیم خونه . یکی از دوستای قدیمیم که فقط وقتایی که کارش گیر میفته میاد سراغ من تلفن کرد که بیا بعدازظهر با هم بریم بیرون (حقیقتش یه چند وقتی بود هر وقت می گفت برویم بیرون من گرفتار بودم ) منم دیدم بعدازظهر دخترام کلاس زبان دارند قبول کردم. یک دفعه دیدم موقعه ی خداحافظی می گه: ببین می خوام یکی از خواستگارام رو نشونت بدم نظرت رو راجع بهش بدونم ، فقط خواهشاًخوش تیپ وخوشگل بیای. من رو بگی عصبانی شدم گفتم وا میخوای من راجع به اون نظربدم یا اون من رو ببینه؟ من همیشه همین جوری هستم، و واسه ی اینکه کسی خوشش بیاد خودم رو عوض نمی کنم اگه به کلاست نمی خورم با یکی دیگه برو. بعد گفت منظوری نداشته. منم باهاش رفتم گیر داد برویم کتاب فروشی هرچی گفتم من این هفته دوبار رفتم کلی کتاب خریدم هنوز همشون تموم نشدن گفت: تو بیا کتاب نخر فقط من کتاب می خرم. رفتیم چند تا کتاب برداشت،منم وسوسه شدم دوتا کتاب برداشتم . موقعه ی حساب کردن گفت : وای کارتم رو تو خونه جا گذاشتم پولم زیاد همراهم نیست کتاب های من رو تو حساب کن. به خدا من اصلا آدم خسیس ومادی نیستم تو دنیا هم هیچی رو اندازه ی هدیه دادن دوست ندارم ولی چون تا حالا چندین بار این کار رو کرده بازم می گم نه واسه ی پولش فقط به خاطر رفتارش واین که چون فهمیده من مثل خیلی ها تو این جور مواقع نمی توانم بگم خوب بعدا بخر یا مثلا بعد از چند روز پولش رو ازش نمی خوام می خواد از رفتارم سو استفاده کنه . البته همیشه این جور وقتا بهش می گفتم عیب نداره نمی خواد نگران پولش باشی این دفعه گفتم باشه بهت قرض می دهم. ولی خیلی حس بدی بهم دست داد. 

امروزم تو اداره مدیرمون پررو ، پررو تو صورتم نگاه می کنه می گه زبونت خیلی درازه ، با من این مدلی حرف می زنه هر کاریم داره میاد سراغ من، اینترنت می خواد میاد سراغ من ، خرید اینترنتی می خواد بکنه شماره کارت من رو می خواد ، نامه رسون نیست به من میده کارش رو، منشیش نباشه تایپ نامه هاش با منه این همه کارمند داره به تنها کسی که جرات می کنه کارای غیر کارشناسیش رو بده منم چون بهم برنمی خوره ولی چون ظاهرم شلوغه آخرشم می شم زبون دراز، منم نامردی نکردم امروز که کلی کار بهم داده نشستم با خیال راحت این پست رو میذارم. عجب روزگاریه.  

 *منا جونم برگشت زیارتشم قبول.

* دیشب آخر شب داشتم کتاب می خوندم بهار می گه: مامان به وظایفت یکی دیگه اضافه شده  گفتم: چی مامان؟ می گه : کتاب خوندن می بینی تو رو خدا ما مامان ها هر کاری می کنیم باید جزو وظایفمون باشه.  

* مامان رهام تو وبلاگش واسه خرید سی دی نظر خواسته بود هرکاری می کردم نظرم ثبت نمی شد امروزم هر کار می کنم نمی توانم بروم تو وبلاگش خواستم بگم واسه بچه های کوچولو سی دی های مجیک انگلیش فکر کنم خیلی خوب باشند. البته من چند سال پیش واسه بچه هام گرفته بودم عالی بودن.